جور دیدم تا بدید آن خسرو خوبان که من،
عاشقم، وز من بپوشانید رخ چندان که من،
در غمش دیوانه گشتم، بی رخش مجنون شدم
سر به صحراها نهادم، فاش گردید آن که من،
خوف بدنامی ندارم، بیم رسواییم نیست
ور بمانم مدتی دیگر چنان می دان که من،
دل به درد او سپارم، تن به مهر او دهم
وآن بلا را کس نداند بعد از آن درمان که من،
هر چه گویم راست گویم، وین بتر کز هر طرف
من دوای درد دل پرسان و دل ترسان که من،
هم به ترک سر بگویم، هم دل از جان بر کنم
وآن زمان درد دلم را چاره ای نتوان که من،
دل ز غم خون کرده باشم، خون ز مژگان ریخته
ور چنین باشد حدیثم کی شود پنهان که من،
دیده ای پر اشک دارم، چهره ای پر خون دل
واندر این محنت نخواهم شست دست از جان که من،
اوحدی را می شناسم، طالع خود دیده ام
ور تو حالم را بدانی، رحمت آری زآن که من،